والسابقون
بدجوری ترسیده بودیم . به حالت آماده باش کامل قرار گرفتیم . اگر دشمن ما را می دید، کارمان تمام بود ؛ یا کشته می شدیم یا اسیر که در ان صورت چون نیروی اطلاعاتی بودیم عاقبت بدی در انتظارمان بود . تعدادمان کم بود . احساس کردیم میان نیروهای دشمن گیر افتاده ایم و دیگر راه فرار نداریم . چاره ای نبود . باید می پردیم آن طرف نهر ، پشت نخل ها ، از روی نهر که عبور کردیم ناگهان خشکمان زد ! آنها با تسلط کامل ، ما را دیده بودند . جلو آمدند و یکی یکی ما را در آغوش کشیدند . آقا هم وسط ایستاده بود ، با همه گرم گرفت و روبوسی کرد . شناسایی شان تمام شده بود و داشتند برمی گشتند . با دیدن آقا در خط دشمن ، هم روحیه گرفتیم و هم شرمنده شدیم !
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط mirshafi در 1390/11/30 ساعت 08:02:07 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید